.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۹۹→
نیکا بین اون همه اشک لبخندی زدو دهنش و باز کردویه چیزی گفت ولی من هیچی نفهمیدم.
چون درست همون موقع یه رعدوبرق دیگه دل آسمون وپاره کردوصداش باعث شدکه من نشنوم نیکا چی میگه...
منتظر به چشمای نیکا خیره شدم وگفتم:چی گفتی؟یه باردیگه بگو.
نیکا لبخندش و پررنگ ترکردوگفت:بلاخره گفت.
- کی چی وگفت؟
- متین...بهم گفت که دوستم داره.
این و که شنیدم دیگه نفهمیدم چیکار میکنم.ازخوشحالی زیاد جیغ بلندی زدم.
باشوروشوق وصف نشدنی نیکا رو محکم بغل کردم.جیغ زدم:
- گفت...بلاخره گفت.
ازبغلم جداش کردم و به چشماش زل زدم.
لبخندی زدم واین دفعه بلند تر ازدفعه های قبل جیغ زدم:گفت!!!!!!متین...
یه دفعه دستشو گذاشت روی دهنم وآروم گفت:چه خبرته دیوونه؟چراجیغ می زنی؟
به زور دستش و از روی دهنم کنار کشیدم وجیغ زدم:
- می فهمی چی میگی؟بلاخره داری ازترشیدگی درمیای!!
صدام و آروم ترکردم وادامه دادم:
- دیدی بهت گفتم دوست داره؟بچه خرمی کردی؟(درحالیکه اداشو درمیاوردم:)متین من و دوست نداره.منم هیچ علاقه ای بهش ندارم.
دوباره باصدای خودم گفتم:
- من اگه تورنشناسم بایدبرم بمیرم...ازاولش جونت برای متین می رفت.اگه دوستش نداشتی که الان این جوری ازخوشحالی گریه نمی کردی.
نیکا لبخندی زدوهیچی نگفت.
یه دفعه چهره عصبی مامان تو چهار چوب در ظاهر شد وجیغ کشید:
- داری چیکار می کنی اون بیرون؟ماآبرو داریم تودرو همسایه.چرا جیغ می زنی؟خل شدی؟مگه من...
یه دفعه انگار تازه نیکا و دید!!!بقیه حرفش و خوردو یه لبخند اومد روی لبش.
به سمتمون اومد ونیکا رو بغل کرد.انگار نه انگارکه زیربارون بودیم وداشتیم خیس می شدیم...هممون فراموش کردیم که تمام تنمون خیسِ خالی شده!!
بعداز کلی خوش وبش با نیکا به زور آوردش توخونه و دستور داد که باید شب خونمون بمونه ونمیشه این وقت شب برگرده خونه.گفت که خودشم به مامان نیکا زنگ می زنه.
منم که ازخدام بود.باید همه چی وهمین امشب اززیر زبون نیکو بیرون می کشیدم.
باهم وارد خونه شدیم. بعداز اینکه نیکا با بابا ورضا سلام وعلیک کرد،مامان به سمت مبل راهنماییش کرد ولی من دست نیکا رو کشیدم و روبه مامان گفتم:
- نیکو نمی شینه.مامیریم تواتاق.
ودیگه به مامان مهلت جیغ وداد کردن ندادم و همون طور که نیکا رو می کشیدم،رفتم تواتاقم.
نیکا رو روی تخت نشوندم وصندلی میزم و گذاشتم روبروش.
روی صندلی نشستم و بانیش بازگفتم:ازاولش همه چی و باید بهم بگی.
نیکا به لباساش اشاره ای کردوگفت:اول باید یه فکری به حال ایناکنیم.
خیلی سریع ازجام بلند شدم و به سمت کمدم رفتم.یه دست لباس برای نیکو آوردم و یه دستم برای خودم.
بعداز اینکه لباسای خیسمون و عوض کردیم،نیکا شروع کرد به تعریف کردن:
چون درست همون موقع یه رعدوبرق دیگه دل آسمون وپاره کردوصداش باعث شدکه من نشنوم نیکا چی میگه...
منتظر به چشمای نیکا خیره شدم وگفتم:چی گفتی؟یه باردیگه بگو.
نیکا لبخندش و پررنگ ترکردوگفت:بلاخره گفت.
- کی چی وگفت؟
- متین...بهم گفت که دوستم داره.
این و که شنیدم دیگه نفهمیدم چیکار میکنم.ازخوشحالی زیاد جیغ بلندی زدم.
باشوروشوق وصف نشدنی نیکا رو محکم بغل کردم.جیغ زدم:
- گفت...بلاخره گفت.
ازبغلم جداش کردم و به چشماش زل زدم.
لبخندی زدم واین دفعه بلند تر ازدفعه های قبل جیغ زدم:گفت!!!!!!متین...
یه دفعه دستشو گذاشت روی دهنم وآروم گفت:چه خبرته دیوونه؟چراجیغ می زنی؟
به زور دستش و از روی دهنم کنار کشیدم وجیغ زدم:
- می فهمی چی میگی؟بلاخره داری ازترشیدگی درمیای!!
صدام و آروم ترکردم وادامه دادم:
- دیدی بهت گفتم دوست داره؟بچه خرمی کردی؟(درحالیکه اداشو درمیاوردم:)متین من و دوست نداره.منم هیچ علاقه ای بهش ندارم.
دوباره باصدای خودم گفتم:
- من اگه تورنشناسم بایدبرم بمیرم...ازاولش جونت برای متین می رفت.اگه دوستش نداشتی که الان این جوری ازخوشحالی گریه نمی کردی.
نیکا لبخندی زدوهیچی نگفت.
یه دفعه چهره عصبی مامان تو چهار چوب در ظاهر شد وجیغ کشید:
- داری چیکار می کنی اون بیرون؟ماآبرو داریم تودرو همسایه.چرا جیغ می زنی؟خل شدی؟مگه من...
یه دفعه انگار تازه نیکا و دید!!!بقیه حرفش و خوردو یه لبخند اومد روی لبش.
به سمتمون اومد ونیکا رو بغل کرد.انگار نه انگارکه زیربارون بودیم وداشتیم خیس می شدیم...هممون فراموش کردیم که تمام تنمون خیسِ خالی شده!!
بعداز کلی خوش وبش با نیکا به زور آوردش توخونه و دستور داد که باید شب خونمون بمونه ونمیشه این وقت شب برگرده خونه.گفت که خودشم به مامان نیکا زنگ می زنه.
منم که ازخدام بود.باید همه چی وهمین امشب اززیر زبون نیکو بیرون می کشیدم.
باهم وارد خونه شدیم. بعداز اینکه نیکا با بابا ورضا سلام وعلیک کرد،مامان به سمت مبل راهنماییش کرد ولی من دست نیکا رو کشیدم و روبه مامان گفتم:
- نیکو نمی شینه.مامیریم تواتاق.
ودیگه به مامان مهلت جیغ وداد کردن ندادم و همون طور که نیکا رو می کشیدم،رفتم تواتاقم.
نیکا رو روی تخت نشوندم وصندلی میزم و گذاشتم روبروش.
روی صندلی نشستم و بانیش بازگفتم:ازاولش همه چی و باید بهم بگی.
نیکا به لباساش اشاره ای کردوگفت:اول باید یه فکری به حال ایناکنیم.
خیلی سریع ازجام بلند شدم و به سمت کمدم رفتم.یه دست لباس برای نیکو آوردم و یه دستم برای خودم.
بعداز اینکه لباسای خیسمون و عوض کردیم،نیکا شروع کرد به تعریف کردن:
۲۴.۸k
۲۳ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.